چیزی شبیه سکوت.... چیزی شبیه سکوت فریاد حروفی است که در حلقوم جان قلم مانده اند!
نمی گویم سکوت است که فریاد بی قراری روزهای بی کسی است
فریادی به اوج سکوت و سکوتی به عمق دریای تنهایی....
|
از فکر موهای حناییت بیرون نمی روم،؛ راستی حنای به این پررنگی را از کجا خریده ای؟ حنایی به رنگ یک عمر، رنگی به ماندگاری خدا! تو به دنبال رنگ ، در بازار، بازاری که هیچ کس دل دماغ خریدن نداشت و در انتظار یک مشتری دست به دعا بود، اما بازار آهنگرها داغ داغ، همه شمشیر می خریدند و به دنبال نیزه و تیر سه شعبه می گشتند اما تو حنا می خواستی و به دنبال اجرای سنت ، سنت پیامبر بودی و حبیب تو را دید، آرام خودش را به تو رساند، گفت: کجا؟ - برای خرید حنا به بازار آمده ام ، - پبرمرد! با حنا که جوان نمی شوی؟ - خب ! چه کنیم؟ ولی هنوز صدتا جوان را حریفم!! حبیب! حنای خوب سراغ نداری؟ و حبیب آرام گفت: چرا ! بیا تا حنایی برایت تهیه کنم که تا ابد رنگ محاسن و موهایت جاوید بماند!! و پسر عوسجه با تعجب گفت: کدام رنگ؟ کدام حنا؟ حبیب با دلشوره ای عجیب گفت: حسین در کربلا تنها مانده است!! و سرانجام خاک و خون، رنگ و خضاب و سر های بریده و موهای مسلم بن عوسجه رنگ جاوید خود را گرفت ، که در راه حسین خود را خضاب نمود......... [ یکشنبه 92/5/27 ] [ 2:47 عصر ] [ ع. الف . ضاد ]
[ نظر ]
|
........................ |
........................