سفارش تبلیغ
صبا ویژن
""""""""""""
وبلاگافکت نوار وضعیت
"""""""""""""

چیزی شبیه سکوت....
چیزی شبیه سکوت فریاد حروفی است که در حلقوم جان قلم مانده اند! نمی گویم سکوت است که فریاد بی قراری روزهای بی کسی است فریادی به اوج سکوت و سکوتی به عمق دریای تنهایی....

 

اگر انسان از نظر روحی بزرگ شد ه باشد؛ 

خدای متعال در این روحیه بر اثر بزرگی استقامت را قرار می دهد؛

 و در کنار ااستقامتش روح حماسه ای قرار می گیرد؛

حماسه دریایی است که بدون استقامت نمی خروشد، بدون ایستادگی تولد

نمی یابد؛ بدون پایداری روحی ندارد؛

                                                      

 

مرکز حماسه رستوران نیست که به گارسون بگویی:

لطفا یه پرس حماسه! لطفا با دوغ؛

مرکز حماسه قلب انسان است، انسان با حماسه قلبی به بزرگی

عاشورا دارد

حماسه مرکزی برای توضیع ندارد، هر کسی خودش باید تولید کند

درست مثل یک چاه آب که خودش باید بجوشد!

کاش قرص حماسه بود، کا ش سرم حماسه بود که دمای حماسه

برخی از افراد افتضاح است؛

عنقریب سکته می کنند از اینهمه بی حماسگی

خیلی از افراد هستند حماسه ندارند یعنی  مثل یک تکه چوب هستند؛

 البته اگر بخواهیم کمی غیر محترمانه حرف بزنیم می گوییم

 

اینان مثل حیواناتی هستی که به نطق کشیده شدند.                  

 

به نظر شما بالاترین حماسه برای یک جوان کدام حماسه است؟

 

برترین حماسه درسنین جوانی         

مبارزه با معبودی است که  انسان را به زشتی ها می خواند

 

اگر خدای هوی آنان را دعوت به خواسته ای کرد بی چون و چرا دعوتش را لبیک نمی گوید

 

مثلا نگاه به نامحرم که در ظاهر خیلی جزیی است؛ اما حماسه سنج عجیبی است.

        

 

هنر این نیست که انسان در محیطی قرار گیرد که خیلی سالم باشد

 بعد یقه اش را صاف کند و بگوید من چه قدر آدم خوبی هستم ،

 هنر این است که در معرض قرار گیری خودت را حفظ کنی

 


[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 9:27 عصر ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

فکر آمدنت ، تصور چگونه آمدنت؛ و خلاصه کی آمدنت؛

 مشق دفتر عشقم شده است؛

راستی چرا؛ چرا نمی آیی؟

ما را قابل دیدار نمی دانی، یا دیدارت را از ما دریغ می داری؟!

تو عاشقانه های من و ترانه های

 

                                                   

چه زود تو را از یاد برده ایم، تو که عنایت لطفت همیشه می بارد؛

هر چه فکر می کنم، چگونه غربت و تنهاییت را

امضا کرد ه ایم و این چنین دم از عشق می زنیم

به نتیجه ای نمی رسم!

ای نتیجه تمام خلاصه های خدایی،

ای مهدی، ای یگانه منجی و یگانه معشوق

                                                               

بگو بمیر می میرم، بگو نمیر می مانم

پس تو بیا پرده بر افکن ناز بس است....

 


[ جمعه 92/3/24 ] [ 7:16 عصر ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

 

من از عظمت و رشادتت، بزرگی و عظمتت ، دست دادن و شهادتت؛

چیزی به بزرگی شخصیتت نمی شناسم!

دریای شخصیتت در ظرف کوچک دنیا نمی گنجد؛                                       

و کیست که تو را ، تو را می گویم عباس جان؛ کیست که تو را بشناسد؟

تو پدر فضلی نه آنکه به نام پسرت خوانده شوی؛

که تو ریشه فضلی ، تو سر چشمه بخشش و سخاوتی؛

تو ابوالفرجی، فرج، گشایش، و میوه درخت عبادت و انتظاری؛

از تو چه می دانم؟ خودم را می گویم؛ از تو چه می دانم؟!

تنها چشمان قشنگت، قد رعنایت، شخص زیبایت؟

پس عشقت؟ مرامت؟ ادبت؟ دلدادگیت؟

من از اینها چه می دانم؟!

هیچ،

 بیچاره من! که از تمام کمالاتت هیچ نمی دانم

شاید به همین علت تو را تنها نردبان خواسته های دنیویم دانسته ام؛

شاید به همین علت تو را برای آرامش خودم برگزیده ام،

                                                                

ازحرمت بوی وفا می وزد، ازسخنت بوی صفا می وزد

من که در این غافله جا مانده ام

از نگه ام بوی جفا می وزد؛

و خلاصه تو از دریا ژرف تر، از آسمان بلند تر، و از افق گسترده تری

به اندازه فضلت تفضل کن و به اندازه کرمت کرمنا

ای صاحب فضل و ای ریشه کرم عباس!


[ پنج شنبه 92/3/23 ] [ 8:9 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

قلم اذن دخول می طلبد، انگار بدون اذن قدرت دویدن بر قلب سفید کاغذ را ندارد

اصلا بدون اذن تا کنون کدام صحنه را به تصویر کشانده است که اینکه در باب عشق بخواهد

و این چنین آغاز می کند:

باذن الله و باذن رسول الله و امیر المومینن و ملائکه المقربین

بسم الله الرحمن الرحین

ان الحسین مصباح هاد و سفینه نجات

و من در شب طلوع کردم و کشتی نجاتم در دریای دنیا برای نجات غریقان لنگر انداخته است

کیست که بدون کشتی نجات حسین دریای دنیا را به طرف ساحل برزخ بپیماید؟

آدم؟

نوح؟

یونس؟

عیسی ؟

ابراهیم و یوسف؟ یا اسماعیل و یعقوب که درود خدا بر آنان باد؟

بدون توسل به رشته حسین و بدون پیوند با کشتی او کدام نجات؟ کدام وصل ؟ و کدام رسیدن؟

آدم در کنار جبل الرحمه ، در عرفات را می گویم، توبه اش ؛

نوح با کشتی اش ؛

یونس در شکم ماهی و اعترافش؛

عیسی هنگام تولدش؛

ابراهیم در آتش نمرود؛ و یوسف در چاه و اسماعیل در قربانگاه و یعقوب در انتظارش با حسین این چنین به مقصد رسید؛

و اینک این من و این تو،

این دریایی دیگر و ساحلی دیگر؛ این من و این تو و این کربلایی دیگر....


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 11:6 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

دل که گرفت هیچ غمی نیست

فقط غم باقی نمونه که اگه موند جایی برای سرود نیست

سرود هستی، سرود بودن ،سرود ماندن و رفتن!

یاد نجاشی پادشاه حبشه ، عدالت و عشق ، محبت و دوستی

چه زیبا است.

 

                           

پیامبر خدا مسلمانان را به اعتماد بر عدالت و محبتش به حبشه فرستاد

و او گفت در برابر کوهی از طلا هم مسلمانان را تحویل نخواهم داد

حال تو بگو! با این حال نداشته و از کدام حنجره نالیدن و با کدام نی ، نوایی شدن؟

من که تا کنون هجرت نکرده ام،

ماندن را بر رفتن ترجیح داده ام،

ماندن رنج ندارد، که انگار همیشه در بن بستی،                                           

اما این حرکت است که راه می گشاید و این هجرت است که عالم را به روی

انسان می گشاید.

حال چگونه ؟ و با کدا پا؟ با کدام مرکب و با کدام توشه؟

هجرت از گناه!

از گناه را می گویم،

از ماندن و بو گرفتن، گندیدن، کرم زده شدن ؛

عطر هجرت را بر خود نپاشیدن ، و از حشر کش خرمگس بهره بردن

بیا تا با هم برویم، با هم حرکت کنیم ، جاده و اسب مهیا است پس چرا بمانیم؟؟

خداوند با یک تار عنکبوت که بر غار گناهانمان می طند معجزه می کند

و دستمان را می گیرد؛ یعنی رسوایمان نمی کند،

پس بیا تا برویم، برویم تا برسیم ، برویم تا نمانیم....

 

 


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 12:12 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

 

با خودم دعوا دارم!

فقط نمی دانم شکایتم را به کدام دادگاه ببرم

کدام قاضی توان رسیدگی به این پرونده را دارد؟

و من سر در گم و بلا تکلیف!

می ترسم پرونده ام الی الابد باز بماند،

پس زندان و حبس ، حبس ابد؛

جرمم ناشناخته است فقط می گویند روحت از دست تو شاکی است.

ما تا کنون پروند ه ای با این شکایت نداشیتم!

شکایت روح؟!

می گوید از دست این قالب خاکی ام خسته شده ام؛

جانم از دستش به لبم رسیده است؛

همه خواسته هایش را اجابت کردم و لب به شکایت نگشودم؛

اما کارش به جایی رسیده که عذابم می طلبد ، رنجم می خواهد ، شرابم می دهد و گناهم می خوراند.!!

به کلی جلوه ام نابود شده است، روشنایی ام کم شده است؛

من که مالک خود نیستم ، من پاره ای از خدایم ،

زبانم لال،

من پاره ای از لطف و فضل خدایم؛

من که مالک خود نیستم،

من جزئی از روح خدایم ، پس چرا این چنین حرمت مرا شکسته است و قداستم را آلوده کرده است؟/؟

این شکایت را به کجا برم و به کدام دادگاه عارض شوم

شما کمکم کنید..........

 


[ یکشنبه 92/3/19 ] [ 10:45 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

و اینک لذت عبادتم را از تو دارم

جلای روحم را ، رفتن زنگار دلم را و خلاصه عروجم را

تو نبودی جان نداشتم  ، مرده ای متحرک بودم! و خلاصه بدون تو هیچ

تو آمدی و جان خدا را هدیه ام کردی! تو آمدی و عشق خدایم بخشیدی!

تو آمدی تا بندگی ام بخشی! مدالی دهی که جبرئیل هم حسرت داشتن را داشت

چشمم، ابرویم، صورتم ، قدم ، شکلم که افتخار ندارد.

چشم زیبا زیاد است، اما افتخار ندارد، و زیبایی بخششی است که در فضل او خلاصه می شود

پس بلال سیاه بر فرعون سفید؛

                                       

و اسمای کوتاه بر هند جگر خوار شرافتی به بزرگی دریا دارد

تو آمدی تا روحم را شکل دهی!

بلال با تو جان گرفت و ابولهب از دوری تو مرد؛

ابولهب مردار بود و بلال بوی جان می داد چون این سیاه تو را داشت و آن سفید از تو محروم بود

زنده ام کنی!

جانم ببخشی و مرا معشوق ملائکه قرار دهی

دستم دراز است و کمک می طلبد پس تو دست مرا بگیر و حیاتم ببخش


[ جمعه 92/3/17 ] [ 7:2 عصر ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

 

اشکهایش را پاک کرد و گفت: آره ؛ دخترم بود دخترم

فرمود: یعنی او را زنده بگور کردی؟ با دستان خودت خاک ریختی؟

دلت آمد، چه قدر بی رحم؟؟!!

و رحمه للعالمین اشکهایش فرو ریخت و انگار

شعله رحم خداوندی زبانه کشید،،

دلش گرفته بود، خدایا این چه بی رحمی است،

چرا وقتی خبر از ولادت دختری را می شنود

این چنین چهره درهم می کشند؟

می خواهند از که انتقام بگیرند، با که در افتاده اند؟

و رسول خدا چنان ارزش دختران را و عیار خلوص طلای هستی را

تبلیغ کرد که دختران یگانه گوهر زندگی شدند

دختری که دیروز زنده بگور می شد، امروز سروری می کند

 و او این همه ارزش و حضور را از رسول خدا دارد.

راستی امروز ! آری امروز را می گویم، امروز

یعنی سال 2013 که دنیا دهکده ای شده است!

                                                                      

امروز دختران زنده بگور نمی شوند؟

                                          

امروز مردم از اینکه همسرشان دختری زائیده چهره درهم نمی کشند؟

چرا!                                      

دیروز جاهلیت کهن بود امروز جاهلیت مدرن!

دیروز دخترا در قبر زنده بگور می شدند و امروز در مرداب پییشرفت و تکنولوژی!

                                                                                               

امروز جاهلیت مدرن شده است،

از دختران جز برای ارضای شهوت ، و زرق و برق بازار و

 استحمار  مردم چه ها که نمی کنند

دختران ، از کالا بدترند، هم ظرف لذتها ی حرام و هم برق کالاهای بنجل

پس امروز هم پیامبری باید!

محمدی دو باره باید!

بعثتی دیگر!

و وحی دیگر! و نزول جبرئیلی دیگر!

او خواهد آمد، مهدی را می گویم ، خواهم آمد و کارستان خواهد کرد.....

ظهور نزدیک است ، بیدار باشید، خوابتان نبرد؟

آمین!

 

                                                                                                                                                                                             


[ پنج شنبه 92/3/16 ] [ 11:42 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

نه فریادی بزن، نه سکوت کن!

فریادت سکوت زندان را می شکند، و سکوتت فریاد زندان را

تو در بند نه ایی، تو بر زنجیر سازان میری؛

خرگوش که به زنجیر کشیده نمی شود،

خرگوش را چه به بند، چه به زندان؟

شیر میدان جهاد، جهاد با نفس را می گویم،آری شیر میدان جهاد یوسفی است که در

زندان زلیخا به بند کشیده می شود.

زندان به یوسف می بالد، آبروی نداشته اش را از شخصیت یوسف کسب می کند

پس زندان از یوسف کسب آّربرو می کند و سری از میان سر ها در می آورد....

 

                                  

اما زندان شکایت دیگری نیز دارد، می گوید مجرمان و هرزگان و سارقان و شیادان آبرویی برایم نگذاشته اند

همیشه سرم از خجالت و شرم پایین است

اما همینکه نام یوسف را می برند بر خود می بالم که چه زیبا از او شرافت یافتم

چه زیبا از او آبرو خریدم

تا قیامت نامم در قرآن کنار نام یوسف است، که گفت:

رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه

خدایا زندان را از آنچه او مرا به آن می خواند دوست داشتنی تر است

و در تاریخ؛

آبرویم ، را از یوسفی گرفتم که ، یوسف آبرویش از اوست؛

یوسف آبرو و عظمت ، شرافت و عفت خود را از او دارد

پس من و یوسف ،

زندان و زندانی ، هر دو از موسی بن جعفر  علیه السلام می سوزیم؛

از او کسب آبرو می کنیم ؛ ا او شخصیت می گیریم....

یوسف بدون او و من بدون یوسف و او از هیچ هم هیچ تریم؛

پس سلام و درود خدا بر او باد که خاطراتش عزتم داد و چهارده سال مرا با خلوت خود رونق؛

من بدون او خلوتی نداشتم ، اشکی نداشتم، بیداری نداشتم؛

اما همینکه او آمد خواب را از چشمم ربود و  با اشک خود سیرابم کرد.

از تشنگی داشتم هلاک می شدم و این باران اشک موسی بن جعفر علیه السلام بود که

کویر خجالتم را سیرآب کرد و درخت عزت و آبرویم را رویاند.

من زندان شیشه ای و موسی بن جعفر علیه السلام خورشید فاطمی است ، خورشید حیدری، خورشید

هاشمی!

و سلام بر آن آقایی که در تاریکی من و کنج سیاه چالهای من معذب بود و سرانجام مرا در سوگ خود

به خاک کشاند.

رسید...............

                                                                                  به مناسبت شهادت امام کاظم علیه السلام

                                                                                                          25 رجب 1392

 


[ چهارشنبه 92/3/15 ] [ 7:48 عصر ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]

 

   نیاز، غفلت و ندانستن؛

   چه سری در این سه واژه است؟                                  

   نیاز،  انسان را به حرکت؛

و غفلت، انسان را زمنیگیر ؛

و ندانستن، انسان را در بن بست قرار می دهد.

نیاز تشنه ، آب است و دیگر هیج ،

به تشنه آب خوردن نمی آموزند؛

                                                                 عکس های بسیار زیبا از آّب (29 عکس)

که خود پای حرکت دارد و حتی  اگر ندارد قرض می کند و می دود.

دیوانگی است که به تشنه آب خوردن بیاموزی! مگر به صاحب عزا گریستن می آموزند؟

و اما غفلت؛

غافل ملامت ندارد، کسی که از روی غفلت چیزی را می شکند، جریمه می دهد ؟

غافل که مجرم نیست،

غافل مثل خوابه ، کسی که در خواب جنایتی می کند که قصاص نمی شود،

و اما جاهل،

جاهل در بن بست است، کسی که در بن بست است حرکت ندارد ، حرکت از کسانی است که جاده

رو به رو دارند،

پس تو بیا به جاده ای باز کن و حرکتش را تماشا!

تو که او را در بن بست می بینی چرا فریاد می زنی و اعتراض می کنی و کارت قرمز می دهی؟

 

                            

باید به تو کارت قرمز داد که فرق بن بست و اتوبان را نمی دانی؛

                                                         

                                                                   

جوان نیاز دارد پس نیازش را برطرف کن

غافل است آگاهش کن ،

نمی داند راه را به رویش باز کن،

و بعد تماشایش کن ببین چه ها که نمی کند!..............

 

 


[ چهارشنبه 92/3/15 ] [ 9:20 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

........................



........................
Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت
""" ........
///