سفارش تبلیغ
صبا ویژن
""""""""""""
وبلاگافکت نوار وضعیت
"""""""""""""

چیزی شبیه سکوت....
چیزی شبیه سکوت فریاد حروفی است که در حلقوم جان قلم مانده اند! نمی گویم سکوت است که فریاد بی قراری روزهای بی کسی است فریادی به اوج سکوت و سکوتی به عمق دریای تنهایی....

 

 

دوست دارم به پای درخت زندگی  هر جوانی بنالم ، چون نی

از فرار جوان؛  از من به جرم گناه نکرده به جرم تجربه نشدن

و به خاطر نیازمودنم در رنجم!

احساس توهین می کنم، توهین شکننده ای که شیشه مهر و محبتم

را ، آیینه احساس و تعقلم را خورد می کند و مرا به تسلیم قصاص

و تلافی می کشاند!

با خود می گویم : او تو را متهم می کند و آغوش باز تو را نمی بیند،

تو چرا اینگونه نباشی؟!

اصلا او کیست؟

اما این حرف را نمی پذیرم ، چون به دنبال تلافی نیستم ،

چون جایگاهم ، موقعیتم  ؛ شغلم اجازه نمی دهد،

تا به دنبال تلافی باشم!

من یک روحانی ام ، ، آری روحانی!

مرا برای تلافی بر نگزیده اند، مرا برای مچ گیری انتخاب نکرده اند،

 مرا برای رنجیدن  نیاورده اند.

من یک طلبه ام ،

طلبه طالب است، طالب رفاقت ، طالب مهر ، طالب و خواستار

عشق!

من بر منبر توبیخ نمی نشینم!

                       

 که بر کرسی توضیح زانو می زنم،

مرا به توبیخ چه کار؟ که توضیح وظیفه ای که بر شانه ام

سنگینی می کند!

و تو جوان!  چرا در انتظارت آمدنت به سوگم می کشانی؟

از که می گریزی؟

من بر قبر پیامبران بوسه می زنم!

و نه بر؛

 

نه بر رنج تو ، درد تو ، تنهایی تو! که بر عشق مقدس تو

تعظیم می کنم!

پس فرار از که ؟ از خودت یا از لباس؟!

تو مرا به جرم نکرده ام مجرم، و به خاطر گناه نداشته ام آلوده

و به خاطر دشمن نبودنم دشمن انگاشته ای!

تو بگو به کدام دادگاه شکایت برم  و از کدام قاضی

احقاق حقم را بخواهم .تو چه قاضی بی رحمی ؟

 لا اقل حرفهایم را بشنو!

یا لااقل بگذار حرفهایم را بزنم هرچند نمی شنوی،

برای تاریخ که لازم است!!

تو که مهر سکوت بر لبم دیده ای؛

 و حلقوم پر از حرفم را ؛

از تراکم غصه هایم شنیده ای؛

چگونه فرصت تکلمم را گرفته ای؟ و اجازه گفتنم نمی دهی؟

تو را می گویم ، جوان! تو را!

بگذار بگویم! بگذار بنالم ، بگذار حرف بزنم!

بگذار از بی مهری ها ، از تلخی ها و از زهرهای بی رنگ بگویم!

تو از من چه دیده ای؟

 اصلا فرصت دیدنم یافته ای؟

پس چگونه مرا متهم می کنی؟ چگونه از من گریزانی ؟

من یک روحانی ام!

لباس دارم؟ تا پوششی برای زشتی های عریان باشم

نه کلاهم ، که تاج فرشتگان است ، عمامه ام را می گویم؛

         

نه عبا و قبای بلندم که لباس اهل عزت است؛

که مولایم حسین علیه السلام در آخرین وداعش فرمود:

لباس بلندی برایم بیاورید که لباس کوتاه لباس اهل ذلت است !!

                              قصد کردم لباس و شلواری را بپوشم که بعد از ملبّس شدن ‏‏‏دیگر نمی‏توانستم بپوشم! یک تیپ آنچنانی! پیراهن...! و شلوار...! و کفش دامادی‏ام را پوشیدم! نعلین و عبا و قبای نو و اتوکشیده‏ام را هم به چوب‏رختی اتاق آویزان کردم

نه نعلینم که به فاخلع نعلیک ستوده شده است

 

                                   

و نه تسبیح زیبای صد دانه ای فیروزه ام !

 

                          

هیچ کدام شباهتی به تو ندارد؟

اما مگر اینها مرا از تو دور کرده است؟

تو با دور شدنت از من ناکام مانده ای!

روح تشنه ات از آب گل آلود سیراب نمی شود

پس چرا از زلال عشق من به خود بی خبری؟

من عشقم را به با تو بودن قداست داده ام

پس تو چرا این چنین بدون من عشقت را چوب حراج زده ای؟

من از تو گلایه مندم!

از تو !

تو را می گویم دوست جوان من!....

 


[ پنج شنبه 92/4/27 ] [ 2:54 صبح ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

........................



........................
Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت
""" ........
///