سفارش تبلیغ
صبا ویژن
""""""""""""
وبلاگافکت نوار وضعیت
"""""""""""""

چیزی شبیه سکوت....
چیزی شبیه سکوت فریاد حروفی است که در حلقوم جان قلم مانده اند! نمی گویم سکوت است که فریاد بی قراری روزهای بی کسی است فریادی به اوج سکوت و سکوتی به عمق دریای تنهایی....

 

استاد فرزانه دانشمند محقق حاج شیخ حسین انصاریان مراد دلهای بسیاری از جوانان این مرز و بو م است.

حقیر از سن 12 سالگی با این مرد الهی آشنا شدم و با نوای ملکوتی استاد حالات خوش معنوی و لحظات عرفانی خویش را می گذراندم.

هر جا صدای عارفانه اش را می شنیدم از خود بی خود می شدم و نا خود آگاه خود را در دریای اخلاصش شناور می دیدم.

در سال 1385 یعنی پس ا ز بیش از بیست سال توفیق زیارت ایشان را یافتم و لحظاتی از با او بودن را یافتم.

محصولات دانش و معلومات الهی این مرد بزرگ زیاد است ، بیش از هزاران ساعت سخن رانی بدون تکراری که هر کدام بسان نسخه ای شفا بخش می تواند بیماریهای روانی و معنوی بیماران

شفا بخشد از این نمونه است.

ترجمه قرآن ، نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه ، مفاتیح الجنان ، و ده ها کتاب نفیس دیگر از آثار گرانبهای ایشان است.

حقیر توفیق یافتم در ویرایش و بررسی یکی از تالیفات گرانقدر استاد به نام « بر بال اندیشه» توفیق یابم و کتاب زیبای « هزینه پاک ماندن» را عاشقانه کار کنم و از تدوین کتاب « شرح بر دعای

کمیل » بی نصیب نمانم

در آخر به این نکته اشاره می کنم که مهمترین ویژگی این بزرگ مرد « سعه صدر » صبر و حوصله در امر تبلیغ و آغوش بازی که به روی جوانان دارد  می باشد.

در مدت 15 سالی که از نزدیک با روحیات و اخلاقشان آشنا شدم عصبانیت ندیده و هرگز تندی از جانبشان نسبت به کسی مشاهد نکردم

در هر جلسه ای که در محضر ش بودم سود بردم و هیچ مجلسی در حضورش نبودم که از مباحث علمی کلامی به میان نیامده و استفاده نبرده باشم

امر به معروف در زندگیش بیش از هر چیز دیگر نمایان است و از شواهد و قرائن پیدا است که به این مهم اهمیت فوق العاده ای قائلند

داستانی که می خوانید یکی از صدها نمونه ای است که بیانگر روحیات اخلاقی ایشان است ،:

 

از قول خود ایشان نقل شده است که می فرمود:

 

یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند

 و یک عد‌ّه تازه نشسته‌اند.

من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید! گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟ گفت : چرا ! گفتم:

پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام!

آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی: گفت : نه! مسیحی هستی؟

گفت: نه! مسلمانم! گفتم: سنی هستی؟ گفت: نه شیعه هستم! گفتم : پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نورِ

 من هستند و من حیا می‌کنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا می‌کنم

گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!. گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ آن

 زمان، گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند.

همه را بیرون کرد. با هم

 رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و

 قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛ یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی

 گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!.

 


[ چهارشنبه 91/12/2 ] [ 1:8 عصر ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

........................



........................
Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت
""" ........
///