سفارش تبلیغ
صبا ویژن
""""""""""""
وبلاگافکت نوار وضعیت
"""""""""""""

چیزی شبیه سکوت....
چیزی شبیه سکوت فریاد حروفی است که در حلقوم جان قلم مانده اند! نمی گویم سکوت است که فریاد بی قراری روزهای بی کسی است فریادی به اوج سکوت و سکوتی به عمق دریای تنهایی....

 

ویژگی های اخلاقی

چهره بشاش او، نگاه با نفوذش، لبخند معنادارش و سخنان آرام بخش و دلنشین اش لحظه ای از یاد نمی رود.

لحظه لحظه زندگی او درس بود و خاطره. خیلی کم اتفاق می افتاد که او را با اخم و عصبانیت مشاهده کنی، مگر این که امر مهمی او را به این کار وادار کرده باشد.

در سختی ها بسیار شکیبا و خویشتن دار بود و برای همه در این میدان بهترین اسوه و الگو بود. سیره عملی او چون دیگر ویژگی هایش این امر را ثابت کرده بود و همیشه همه را توصیه می کرد که با پای صبر و شکر، فردِ پیروز میدان باشند.

پا به پای هر نو واردی که گام به میدان معارف می گذاشت و به حوزه علمیه قم می آمد و از او کمک می طلبید، حرکت می کرد و چونان هم مباحثه ای، ابتدایی ترین درس ها را با او مرور می کرد. در همان حال تجربه دیده ها را - که سالیان دراز درس خارج را تجربه کرده، حرف ها را شنیده، قول ها را تتبع کرده و مبانی را شناخته بودند. - به نقد می کشید؛ آن گونه که آدم فکر می کرد آموخته هایش را پیش او کسب کرده است؛ و زمانی که با همه توان پس از مطالعه و تحقیق به جنگ او می رفتی تا با او پنجه نرم کنی، تازه درمی یافتی که در آغاز راه هستی!!

در بین جمع، برخوردهایش به گونه ای بود که به همه زوایای مجلس توجه داشت. محروم ترها در نزد او محبوب تر بودند و ناتوان ها در کنارش خود را تواناتر احساس می کردند. در دید و بازدیدها، رفت و آمدها و همنشینی ها، کمبودها و خلأها را شناسایی و به موقع به تکمیل آنها می پرداخت.

هیچ گاه اتفاق نیفتاد که برای اذان صبح خواب باشد. یک ساعت به اذان صبح صدای پایش، وضویش، طنین آوای اذانش و بعد تلاوت نماز و قرآنش، گوش جان را نوازش می داد.

دعا خواندن و قرآن خواندنش مثال زدنی بود. مثل مرحوم پدرش در دعا و مضامین عالی آنها به دنبال سند و وثاقت راوی نبود؛ او می گفت:

«با شمیم جان می شود کلام معصوم را استشمام کرد.»

وقتی مشغول راز و نیاز می شد، وجودش یکپارچه آتش گداخته بود.

در همه ساعات درب خانه ایشان به روی مراجعان باز بود. مثلاً می گفت:

«شبی در ساعت 2 - 3 تازه خوابم برده بود که کسی در زد و گفت: به دلم افتاده که برایم سوره قدر را تفسیر کنی.»

گاهی از اوقات به کسی احترام می گذاشت که نه سرو وضع و حرف زدنش و نه فهمش این احترام را نمی طلبید ولی بعداً اگر دقت می کردی، می دیدی همان فرد به اندازه ای که می فهمید بسیار خوب عمل می کرد و او را که در جمع شاید هیچ حرمتی نداشت، بسیار بیشتر از فضلای جمع احترام می گذاشت.

یک خصوصیت ایشان متضرّع بودن دائمی ایشان بود. بزرگ ترین آدم ها در نظرشان کوچک بودند وقتی به حدود عمل نمی کردند و کوچک ترین آدم ها در چشمش بزرگ بود. سیره عملی و ساده زیستی او زبانزد خاص و عام بود، به گونه ای که در بحران های مختلف و موقعیت های گوناگون از روش و منش خود عدول نکرد و در این راه ثابت قدم بود.

نَمی از دری

استاد صفایی از نادر افرادی بود که دلی دریایی داشت و سینه ای صحرایی، تواضع را با صلابت و مهابت را با محبّت و رفاقت را با قاطعیت عجین کرده بود. عرفان و برهان، تار و پود جانش بود. خلق را برای خالق و خدمت را برای رشد دیگران می خواست، اشک و خشم را با هم داشت و خانه اش حجره جویندگان علم و تشنگان معرفت بود و غمخوار دردمندان و گره گشای مادی دیگران؛ هر کس مشکلی داشت، او را مشکل گشا می دانست و کثیر السفر بود. تشنگان علم و معنی را حتی در سفرها سیراب می نمود. از مصادیق «طبیب دوّار بطبه» بود، اهل ورزش و شنا بود. در سیر صحرا و دشت و

طبیعت لذت عرفانی می برد و همه چیز را آینه آیه های حق می دید. عالم را جلوه دوست می دانست و خلق را محبوب خالق و لذا این شعر را به کرّات می خواند:

در جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

جداً جهان و خلق را جلوه خالق می دانست و حبّ مخلوق خدا را حبّ خدا می شمرد. در همنشینی و مصاحبت بسیار خوش محضر و متواضع بود. از تعیّن و تشخّص شدیداً پرهیز داشت. با سپیده صبح رفاقت طولانی داشت و صدای نرم اذان صبح و نماز و مناجات و قرائت قرآنش دل و جان را نوازش می بخشید.

به دعا عشق می ورزید و در راز و نیاز تمام وجودش عشق می شد. هر گاه دوستی را دلتنگ می یافت، او را ضیافت می کرد و امید و طراوت را به او هدیه می نمود.

در محضرش از خاطرات تلخ و شیرین خود و بزرگان و پدر مرحومش، به حاضرین در جلسه، درس و پند و نکته ها می آموخت.

ابری پر باران بود که زمین جان تشنگان را به اقتضای ظرفیت، سیراب می کرد. نفس مؤثری داشت، هیچگاه نشد معاند و لجوج و متحیّر و منکری با او بنشیند و فریفته اش نشود. محضرش قلب های سنگ را نرم می کرد، سخنش چشم های خشک را تر می نمود و اشک ها را جاری. در جمع ها هر کس خیال می کرد که او مقرب تر به استاد است، چرا که استاد لحظه ها و نظرها را تقسیم جمع می نمود.

اهل مداهنه و سازشکار و ابن الوقت نبود، بنده وظیفه بود نه برده غریزه، که فرق و فاصله بشر و انسان را گذشت از غریزه و رسیدن به وظیفه می دانست. زاهد و آزاد از غیر حق بود. وابستگی به نان و نام و عنوان و مقام و موقعیت نداشت. به قول خودش باید از آزادی هم آزاد شد تا به عبودیت رسید که عبودیت را همان آزادی قانونمند و عابد را آزاد منضبط می دانست و آزاده را آزاد متعبد معرفی می کرد. کسی را عبد می دانست

که از غیر حق بریده و تسلیم قوانین حق بوده باشد. در نتیجه وابسته به غیر حق بودن و یا رهیده از غیر حق، ولی تسلیم حق نبودن را عبد و عبودیت نمی دانست. هیچگاه نشنیدم و ندیدم که استاد کسی را خراب کند تا خود را جا بیندازد و غیبت کسی نمی کرد نه در زبان و نه در قلم.

آن وقت که به سبب اتّهام واهی، به نوشته هایش بی اعتنایی کردند، خم به ابرو نیاورد و آنگاه که توهین ها می شد و مصائب و حوادثی برایش اتفاق می افتاد، دلی دریا گونه داشت که طعمه موج ها نمی شد. در نگاهش عمق بینی بود و در لبش تبسّم و تذکر و ذکر، زبانی شکر و قلبی صابر داشت. در شهادت محمّدش با متانت و حلم و صبر به جنگ غم و فراق فرزندش رفت و دیگران را امر به صبر می فرمود. در رفت و آمدهایش انگیزه تربیتی و هدایت و رشد داشت.

در حشر و نشر و معاشرت ها در صدد کشف گنجینه های روحی و استعدادهای مستعد بود تا بذر هدایت و عشق حق را در سرزمین جان ها بیفشاند و بنده ای را با مولایش آشتی دهد و آشنا کند. جدائی و هجرانش از کسی، نه به خاطر تخلیه عقده بود بلکه برای تنبّه طرف بود که می گفت:

«برای قالب گیری و جا افتادن، گاهی فشار و ضربه هم نیاز است.»

در شاگردپروری قائل بود که طلبه، گلی در گلدان است باید تا ریشه و تنه نرویانده با او همراهی کرد. لذا گاه می شد از ابتدای درس های حوزه تا سطح متوسط با شاگرد همراه بود. استاد از مصادیق «من یذکر لکم الله رؤیته» بود که همنشینی با او عشق حق را در دل ایجاد می کرد و رغبت از دنیا را کم کرده و رغبت به آخرت را در دلها فزونی می بخشید. با مرید و مرادبازی و دفتر و بیت و تعیّن و تشخّص میانه خوبی نداشت. دوستان و هم نشینانش معمولاً پا برهنه ها و رانده شده ها و وامانده ها بودند. با

سرمایه دارها و دنیاطلب ها خیلی خوش و بش نداشت، اهل مال افزونی و حریص به دنیا نبود بلکه تسلیم مولا و مخالف هوا بود، و بی تکلّف در سفر و حضر و مهمانی و...

استاد شجره ای بود که گاه به سنگ زنان هم میوه تحویل می داد و مصداق «المؤمن کالنخیله» بود؛ درختی سایه افکن و پرثمر بود که خستگان وادی تحیّر و شک و مسافرین کوی دوست، در سایه اش می آرامیدند و از میوه معنویت و علم و اندیشه اش ارتزاق می کردند.

استاد در تدریس نظر خاصی داشت که باید شاگرد را راه انداخت نه اینکه در بغل گرفت و برد. باید معیارها و کلیدها را به او داد نه اینکه برایش درب ها را گشوده و او را غلطاند و قائل بود که «جوشندگی بهتر از بخشندگی» است.

استاد، شانه و دوش خود را سکوی ارتقاء و بلند نگری دیگران قرار می داد و گاه غریبه های نو رسیده را که هنوز به وسعتی دست نیافته اند، مقدم می داشت و لقمه خود را از گرسنگان مضایقه نداشت. و در گره گشائی، بیگانه ها را خودی می دید و «بدنه فی تعب و الناس منه فی راحة»

استاد از همه طیفی شاگرد گزینش می نمود و سن و شغل و تجرد و تأهل و... مانع عدم پذیرش شاگردش نمی شد. در خصوص زهد اسلامی می فرمود:

«دنیا با همه عظمت و جلوه و جلالش برای انسان عاشق کم است نه بد، که باید از دنیا گرفت برای غیر دنیا «خذوا من ممرّکم لمقرّکم»؛ زهد اسلامی، گرفتن از بازار برای ایستگاه است نه رها کردن و از جامعه بریدن و صوفی گری راه انداختن.»

استاد اهل حزب، گروه، طیف و باندگرایی نبود؛ همیشه با جمع و در کنار جمع بود؛ نه فرد گرا و نه جمع گرا بود بلکه با جمع و در جمع و از جمع بود و مشاور، مصلح و مربّی جمع بود.

خود را خادم خلق می دید و خلق را محبوب حق می دانست که «حبّ مخلوقِ خدا حبّ خداست». استاد قائل بود که بارهای به زمین مانده را باید برداشت. هیچگاه عمل دیگران را تخریب نمی کرد بلکه تکمیل می نمود و نظر استاد نسبت به امام(قدس سره) این بود که: «ایشان به مقام امن رسیده» ان المتقین فی مقام امین. و نظرش به مشکلات انقلاب اسلامی این بود که:

«توجیه، حماقت است و تضعیف، جنایت است و تکمیل، رسالت. وظیفه همگی ما تکمیل است نه تضعیف خوبیها و نه توجیه خرابی ها بلکه تکمیل رسالت ماست.»

یعنی تصحیح و اصلاحِ خلاف ها و خرابی ها و مخالف ها و تقویت و رشد نهال ها و رویش و زایش و افزایش و حراست نیروها که می فرمود:

«خیلی از انقلاب ها به علت نداشتن نیروهای انقلابی در نطفه خفه شدند یا در راه به انحراف رفتند.»

استاد قلمی رسا و روان و عمیق و موجز داشت. عاشق ولایت بود و هر ماه زائر حضرت ثامن الحجج(ع) بود که جانش را نیز در این سفر گذاشت.

حریص به هدایت خلق بود و مؤدّب به آداب اسلامی. عزیز بود و منیع الطبع و بلند همت و در جمع بود و غمخوار واماندگان.

عارفی بود اهل استدلال و عاشقی بود دل سوز. سخنش معمولاً با اشک چشمش تأیید می شد. اشکی روان و چشمی گریان داشت، آنگاه که طوفان روحی حاصل می شد مجلس را دگرگون می کرد و استدلال را عجین با اشک می کرد و برهان او همیشه همراه عرفان بود.

کلامش عمیق و موجز بود، حاضر الجواب و موجزگو بود، قرآن و نهج البلاغه با جانش درآمیخته بود، اهل نقد و طرح و نظر بود، نوآور و نواندیش بود اما در چارچوب

حجّت و برهان. دین را با لباس نو و در چارچوب قرآن و سنّت و عقل ارائه می داد، «حکومت ولایی» ایده اش بود و آزادی از آزادی ای را قائل بود که پس از آزادی، انسان به عبودیت می رسد. او دشمن شناس بود که «المؤمن ینظر بنور الله...» سال 56 چیزهایی را می دید و می گفت که بعدها کشف گردید؛ آنگاه که دیگران بر بزرگداشت استخوان پوسیده ملّی گراها می کوشیدند و دُرّ تملّق می سفتند، استاد توطئه آمریکائی نهضت آزادی و جبهه ملی را برملا ساخت و پنبه وابستگی ایشان را حلاّجی نمود.

 

باز هم عین. صاد...

شب آخر، قبل از سفر به مشهد، مهمان برادر محترمشان بودند. ایشان (برادر استاد) می‌گفت: بالای پشت بام رفتیم و گفتگوهایی شد و از جمله فرمود: این دعا که خدایا تا ما را نیامرزیده ای از دنیا مبر، دعای خوبی نیست!! پرسیدم چرا؟ فرمود چون بویی از دل بستگی به دنیا و فریب شیطان دارد؛ و ادامه داد: باید چنین گفت: «خدایا ما را بیامرز و بعد از دنیا ببر» سپس دراز کشید و چشم‌هایش را بست و گفت: «خدایا من آماده‌ام! بیامرز و ببر! بعد از مدتی نیم خیز شد و گفت: مرگ شیرین است بچه‌ها!!»

و راستی که مرگ نزد او چنین بود. بارها می‌گفت: من سال‌هاست که منتظرم! تشبیه زیبایی می‌کرد که : در جاده‌ی کمربندی دیده ای که بعضی با ساک به دنبال اتوبوس می‌دوند و می‌گویند: «روی بوفه هم سوار می‌شوم!» من این‌طور با ساک دنبال مرگم!!

همان طور که در نهج‌البلاغه درباره‌ی خطبه‌ی متقین آمده است: «اگر نبود مدت و اجلی که خداوند بر آن‌ها (متقین) نوشته است، روح‌های آنان از اشتیاق ملاقات خدا در بدن‌هایشان یک لحظه آرام نمی‌گرفت!!»

*******

آنجا که تو با مرگ مأنوس می‌شوی، ناچار به آن فکر می‌کنی و بهترینش را می‌خواهی. وقتی بناست مرگ تو را انتخاب کند، تو پیش دستی کن و بهترین مرگ را انتخاب کن! که این زیرکی انگیزه‌ی دیگری است که تو را به مرگ سرخ می‌خواند و باعث می‌شود که سنگینی خون را در رگ‌هایت احساس کنی و شهادت را بخواهی!

من نمی‌دانم تو چه احساسی از مرگ داری! ولی این قدر می‌دانم که اگر خط مرگ در تقاطع زندگی تو نباشد، و زندگی تو را نبرد، بل ادامه‌ی آن باشد و استمرار آن، دیگر مرگ مسئله ای نیست! باید آن گونه زندگی کرد که مشرف بر مرگ بود!

همزمان با سیزدهمین سالگرد عروج ملکوتی استاد علی صفایی حائری، سایت جدید ایشان راه اندازی شد

www.einsad.ir

متن فوق برگرفته از کتاب آیه های سبز و کتاب مشهور آسمان و نیز قسمتی از وصیت نامه استاد صفایی حائری می باشد.

 


[ دوشنبه 91/12/14 ] [ 5:38 عصر ] [ ع. الف . ضاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

........................



........................
Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت
""" ........
///